داستان ضامن آهو ( نقل از حضرت آقا سید باقر حکیم )
میگن ، که نزدیک شهر نیشابور ، امام هشتم ( با کسی روبرو شد که ) یارو کاتولیک بود ( یه آهویی هم شکار کرده بود داشت می رفت ) بهش گفت این آهو رو ول کن ( بره بچه هاش رو شیر بده برگرده ) من پهلو تو هستم ، شمشیر و زره و چیزهایی که دارم رو پهلو تو گرو میذارم که تو بدونی من به تو دروغ نمیگم ، این آهو رو ولش کن ، بره بچه هاش رو شیر بده بیاد . میگن طرف نع و نووع کرد ( چونه زد ) قبول نکرد . حضرت فرمود : مطابق دو برابرش من پهلو تو گرویی میذارم از سپر و شمشیر و هر چی که بخوای . بالاخره یارو قانع میشه . حضرت ( آهو رو ) می فرستدش که بره ( به بچه هاش شیر بده و برگرده ) . ساعتی میگذره ( خبری از آهو نمیشه ) . ( طرف به امام هشتم ) میگه پاشو بند و بساطی که گرو گذاشتی رو بردار بیار . آقا میگن صبر کن ، میاد الان . بالاخره آهو میاد و . . . طرف تعجب میکنه چطور این اتفاق افتاد ! مسلمون میشه ایمان میاره ، ایمان به حضرت میاره .