آموزه های معنوی, تاریخی, شخصیت ها, شخصیت ها, عمومی, مذهبی

حکایت کارگر نانوایی

حکایت کارگر نانوایی

قصه های حضرت آقا سید باقر حکیم ( 2 )

حکایت کارگر نانوایی ( کرامت حضرت آقا امام محمد تقی جوادالائمه علیه السلام )

حضرت آقا سید باقر حکیم فرمودند : در همین محله میدان قزوین تهران ، جوانی کارگر نانوایی بود . روزگار به کامش نبود و زیاد سختی می کشید . روزی یک باره تصمیم گرفت همه چیز را در این جا رها کند و به مملکت دیگری برود بلکه حال و روزش به شود . به عراق رفت . مدتی در بغداد ، حمالی و بار مردم را جا به جا می کرد . با این حال همچنان فقیر و بی سرپناه بود . شب ها در یک کاروانسرا می خوابید . به زائرین خدمت می کرد . آن ها هم از این بابت دستمزدی به او می دادند . تا این که در اثر آلودگی و سوء تغذیه به شدت مریض شد و در بستر افتاد . کاروانیانی که او را می شناختند و می دانستند بی کس و کار است کنارش ماندند و از او پرستاری کردند تا حالش خوب شد . جوان به محض این که حس کرد دوباره می تواند روی پاهایش بایستد خجل و شرمنده از الطاف کاروانیان و با حالتی خسته و درمانده به حرم آقا امام جواد علیه السلام رفت و از حال و روزش به آن حضرت شکایت کرد . حرف هایش که تمام شد با احترام وداع کرد و از حرم مطهر بیرون آمد . وقتی مقابل بازار رسید یک مرد عرب از او پرسید : تو باربر هستی ؟ جوان گفت : بله . مرد عرب گفت : پس این چمدان بزرگ را تا بالای رودخانه دجله بیاور دستمزدت را می دهم . جوان قبول کرد و چمدان را با زحمت و سختی تا بالای رودخانه حمل کرد . مرد عرب گفت : من می خواهم سوار بر اسبم از روی پل رودخانه گذر کنم و به آن طرف بروم اگر چمدان را تا آن طرف رودخانه بیاوری پول بیشتری به تو می دهم . جوان قبول کرد و همراه جمعیت ، پشت سر آن مرد عرب به راه افتاد . بین راه به یک باره پایه های پل سست شد و معبر رودخانه شکست . طوری شد که عده ای در آب افتادند و عده ای هم به هر سمتی که توانستند فرار کرد . در آن شلوغی ، جوان هر چه تلاش کرد نتوانست سوار را پیدا کند . او به گمان این که مرد عرب با اسبش داخل رودخانه سقوط کرده و آب آن ها را با خود برده ، همه جا را جستجو کرد ، اما چیزی نیافت . از شاهدین حادثه و ناظرین صحنه پرس و جو کرد . آن ها هم گفتند : ما مردی که با مرکب از روی پل عبور کند ندیدیم ، همه عابرین پیاده بودند و اصلاً اسبی از این جا نگذشت . جوان به امید این که صاحب چمدان پیدا شود مدتی کنار رودخانه نشست . اما باز خبری نشد . هیچ کس مردی با آن مشخصات و اسبش ندیده بود که بتواند به جوان نشانی بدهد . او مدتی با چمدان کنار رودخانه منتظر ماند شاید از صاحب بار خبری شود . اما خبری نشد که نشد . چند روز گذشت . جوان از برگشتن آن مرد ناامید شد . دستی زد و چمدان را باز کرد . دید داخل آن چند طاقه ابریشمی و صدها سکه زر بود . اجناس داخل چمدان آن قدر ارزش داشت که غیر قابل تصور بود . آن جوان با فروش یک طاقه ابریشمی و دو سکه زر توانست برای خودش لباس نو ، یک اسب و دو غلام خریداری کند . بعدها در خواب به او گفتند : آن چه اتفاق افتاده بود کرامت و از سر لطف حضرت آقا جوادالائمه علیه السلام بوده است . حضرت آقا سید باقر حکیم فرمودند : ائمه علیهم السلام این جور لطف می کنند . خوشا روزی که آن ها برای آدم چیزی را بخواهند . مگر می شود جلوی آن را گرفت !

بازگشت به لیست

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *