شخصیت ها, مذهبی, مناسبت ها

علی (ع) دروازه شهر علم

دروازه شهر علم

5 بهمن 1402

قصه های حضرت آقا سید باقر حکیم ( 5 )

علی (ع) دروازه شهر علم

به مناسبت خجسته زادروز امیرالمؤمنین حضرت آقا علی ابن ابیطالب علیه السلام

حضرت آقا سید باقر حکیم می فرمودند : عده ای از اعراب با هم جلسه کردند که یک روز که سر علی ابن ابیطالب (ع) شلوغ است برویم از او چیزهایی بپرسیم که در جواب عاجز شود . یک روز دوشنبه ای که حضرت می رفت تا به نخل ها سرکشی کند سر راهش را گرفتند و پرسیدند : موجودی که می زاید کدام است و آن که تخم می گذارد کدام ؟ حضرت فرمود : هر موجودی که گوش هایش بیرونی است و دیده می شود می زاید ( مثل گاو و گوسفند ) . هر موجودی که گوش هایش درونی است و دیده نمی شود تخم گذار است ( مثل کبوتر و ماهی ) . استثناء هم ندارد . سؤال کنندگان آقا را رها کردند و رفتند . شب که حضرت از نخلستان برگشته و وارد مسجد شد باز او را دوره کرده و هر یک چیزی از ایشان پرسیدند . حضرت با طمأنینه و متانت جواب همه آن ها را داد . یکی از حضار گفت : این هایی که می گویی را از کجا می دانی ؟ چطور است که در جواب عاجز نمی شوی ؟ حضرت فرمود : این دست من چند انگشت دارد ؟ طرف گفت : پنج تا . حضرت فرمود : چرا نشمرده جواب دادی ؟ طرف گفت : چون واضح است . شمارش نیاز ندارد . حضرت فرمود : مثل همین تعداد انگشتان دست که برای شما واضح است علم آسمان ها و زمین بر من واضح است طوری که همه نهان ها را نیز می دانم . شخص دیگری گفت : اگر راست می گویی بگو فردا من ناهار چه می خورم ؟ حضرت فرمود : طعامی مخلوط با شیر . جلسه تمام شد . آن شخص به دوستانش گفت : من نمی گذارم هر چه این مرد می گوید بشود . لذا از روی لجاجت مدینه را ترک کرد و به بیرون شهر رفت که تا غروب چیزی نخورد . اتفاقاً سر ظهر که شد دید از داخل خیمه ای در بیابان سر و صدا می آید . به گمان این که دعوا شده جلو رفت تا وساطتی کند . وارد خیمه شد . دید غذایی با شیر شتر و نان آماده کرده اند . خلیفه وقت هم نشسته است . گفت : سر و صدا بود آمدم ببینم چه شده . گفتند : چیزی نشده ، مشغول ناهار هستیم . تو هم بیا بنشین با ما غذا بخور . آن شخص امتناع کرد و گفت : میل ندارم . مأموران حکومتی به او گفتند : امروز خلیفه بارعام داده و همه مهمان اویند . اگر تمرّد ( سرپیچی ) کنی کشته می شوی پس بخور . آن شخص مجبور شد بنشیند و با آن ها غذا بخورد . غروب که به سمت مدینه بر می گشت دید آقا امیرالمؤمنین علیه السلام جلوی دروازه شهر ایستاده است . حضرت تا او را دید فرمود : مگر نگفتم طعام آمیخته با شیر می خوری ! آن شخص هیچ نگفت و خجالت زده از مقابل حضرت گذشت .

بازگشت به لیست

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *